مَردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت
با خودش گفت دخترم رو میبرم نزد امین شهر و میرم مسافرت و برمیگردم.
دخترشو برد پیش یکشخصی.. و ماجرا را براش توضیح داد و اون شخص ...هم قبول کرد و رفت.
شب شد و دختر دید اون شخص... بستر دختر رو بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که
بخوابه ، دختر با زحمت تونست از دست اون شخص فرار کنه ، هوا خیلی سرد بود
دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت. توی راه دید که یه جمع دور آتیش
جمع شدن و دارند مشروب میخورن و مست کردند ، با خودش گفت اون شخص ...بود
می خواست باهام اون کارو کنه ؛ اینا که مست هستند جای خود دارن
یکی از مست ها دختره رو دید و به دوستاش گفت که سرتون به کار خودتون باشه
توی این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال میره و میفته
یکی از مست ها میره دختره رو بغل میکنه و میاره پیش آتیش تا گرم بشه
یه کم بعد که دختر بهوش میاد میبینه که سالم و گرمه و اونا دارن کار خودشونو میکنن!
اونجا بود که گفت یه پیک هم واسه من بریز و میخوره و این شعر رو میگه :
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شخص... به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند