S.E.V.E.N.SEA
 
 

پست ثابت

 

زندگی یعنی یک نگاه ساده

تنها چند خاطره..
و
تنها چند لحظه...

زندگی یعنی همین، نگاهی به یک عکس ساده
.

 

 


حال، با این وجود زندگی خود را چگونه خواهیم گذراند؟



..........................................................................



ای وای بر آن دل که در آن، سوزی نیست / سودا زده ی مهر دل افروزی نیست

روزی که تو بی عشق، بسر خواهی برد/ ضایع تر از آن روز، ترا روزی نیست

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 20 آبان 1398برچسب:, :: 19:29 :: توسط : NoBoDY


 

 

 

 

 

 

 

 

 


 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 22:17 :: توسط : NoBoDY

 

این متن رو من خیلی تاثیر گذاشت...

 *من به مدرسه مي‌رفتم تا درس بخوانم*

 

*تو به مدرسه مي‌رفتي چون به تو گفته بودند بايد دکتر شوي*

 

*او هم به مدرسه مي‌رفت اما نمي‌دانست چرا*

 

 

 

*من پول توجيبي‌ام را هفتگي از پدرم مي‌گرفتم*

 

*تو پول توجيبي نمي‌گرفتي، هميشه پول در خانه‌ي شما دم دست بود*

 

*او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس مي‌فروخت*

 

 

 

*معلم گفته بود انشا بنويسيد*

 

*موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت*

 

 

 

*من نوشته بودم علم بهتر است*

 

*مادرم مي‌گفت با علم مي‌توان به ثروت رسيد*

 

*تو نوشته بودي علم بهتر است*

 

*شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي‌نيازي*

 

*او اما انشا ننوشته بود برگه‌ي او سفيد بود*

 

*خودکارش روز قبل تمام شده بود*

 

 

 

*معلم آن روز او را تنبيه کرد*

 

*بقيه بچه‌ها به او خنديدند*

 

*آن روز او براي تمام نداشته‌هايش گريه کرد*

 

*هيچ‌کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد*

 

*خوب معلم نمي‌دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته*

 

*شايد معلم هم نمي‌دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي‌خورند*

 

*گاهي نمي‌شود بي ثروت از علم چيزي نوشت*

 

 

 

*من در خانه‌اي بزرگ مي‌شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين‌الدوله مي‌آمد*

 

*تو در خانه‌اي بزرگ مي‌شدي که شب‌ها در آن بوي دسته گل‌هايي مي‌پيچيد که پدرت براي

مادرت مي‌خريد*

 

*او اما در خانه‌اي بزرگ مي‌شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي‌داد

 

که پدرش مي‌کشيد*

 

 

 

*سال‌هاي آخر دبيرستان بود*

 

*بايد آماده مي‌شديم براي ساختن آينده*

 

 

 

*من بايد بيشتر درس مي‌خواندم دنبال کلاس‌هاي تقويتي بودم*

 

*تو تحصيل در دانشگاه‌هاي خارج از کشور برايت آينده‌ي بهتري را رقم مي‌زد*

 

*او اما نه انگيزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار مي‌گشت*

 

 

 

*روزنا مه چاپ شده بود*

 

*هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت*

 

 

 

*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي‌هاي کنکور جستجو کنم*

 

*تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي*

 

*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود*

 

 

 

*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته

 

است*

 

*تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس‌هاي روزنامه آن را به کناري

 

انداختي*

 

*او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه*

 

*براي اولين بار بود در زندگي‌اش که اين همه به او توجه شده بود** !!!!*

 

 

 

*چند سال گذشت*

 

*وقت گرفتن نتايج بود*

 

 

 

*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي‌ام بودم*

 

*تو مي‌خواستي با مدرک پزشکي‌ات برگردي همان آرزوي ديرينه‌ي پدرت*

 

*او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود*

 

 

 

*وقت قضاوت بود*

 

*جامعه‌ي ما هميشه قضاوت مي کند*

 

 

 

*من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند*

 

*تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند*

 

*او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند*

 

 

 

*زندگي ادامه دارد*

 

*هيچ وقت پايان نمي گيرد*

 

 

 

*من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است**!!!*

 

*تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است**!!!*

 

*او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*

 

 

 

*من , تو , او*

 

*هيچگاه در کنار هم نبوديم*

 

*هيچگاه يکديگر را نشناختيم*

 

 

 

*اما من و تو اگر به جاي او بوديم*

 

*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*

 

 

 

*هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او*

 

*و به‌راستی نه موفقيت‌های من به‌تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او* *همگي از آن

او*

 

*صاحب متن هر کیه نظر بذاره

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:40 :: توسط : NoBoDY

از صف آیفون تا صف مرغ (عکس)  www.taknaz.ir


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 15:8 :: توسط : NoBoDY


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 15:6 :: توسط : NoBoDY

اذیت کردن برنامه ریزی شده (عکس متحرک) www.taknaz.ir


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 15:3 :: توسط : NoBoDY

 

عکس های فقط محض خنده ! (65) www.taknaz.ir

به نفر آخری دقت کنید اگر از برخوردش با زمین نمیره حتما از فشار ناگهانی نفر وسطی هوالباقی خواهد شد


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 14:58 :: توسط : NoBoDY

میگویند باران که میزند بوی “خاک” بلند می شود …
اما اینجا باران که میزند بوی “خاطره ها” بلند میشود !

adfb8dcadae631660691a394c2e1cd65 اس ام اس های جدید ویژه روزهای بارانی


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 14:56 :: توسط : NoBoDY

 

پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟


دختر: سلام. خواهش می کنم.? asl plz

پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟

دختر‌ : تهران/نازنین/۲۲

پسر : اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.

دختر: مرسی!شما مجردین؟

پسر : بله. شما چی؟ازدواج کردین؟

دختر : نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟

پسر : من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟

دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.

پسر : wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم.

دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟

پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟

دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟

پسر : خیابون دربند. شما چی؟

دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟

پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟

دختر : اسم فامیلی شما چیه؟

پسر : من؟ حسینی! چطور؟

دختر : چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟

پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین………..

دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم!

پسر : عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!

دختر :‌ او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا! راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای

پسر : باشه عمه ملوک! بای……

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 14:51 :: توسط : NoBoDY

ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ٩٠ ﺳﺎﻟﻪ، ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻬﺎﻯ ﺑﻬﻤﻦ ﻭ ﺧﺴﺮﻭ، ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽﻗﺪﯾﻤﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﻦ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ، ﺧﺴﺮﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻣﯽﺭﻓﺖ. ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﻤﻦ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﻯ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﻟﻄﻔﺎً ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﻓﺘﻰ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﻯ ﺑﻪﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺯﻯﮐﺮﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ: ﺧﺴﺮﻭ ﺟﺎﻥ، ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻨﯽ . ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﺍﮔﻪﺍﻣﮑﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺩﻡ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻬﻤﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﯾﻪ ﺷﺐ، ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﻯ ﺷﺐ، ﺧﺴﺮﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﻰ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ . ﯾﻪ شئ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﺧﺴﺮﻭ،ﺧﺴﺮﻭ ... .,ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ : ﮐﯿﻪ؟ ﻣﻨﻢ، ﺑﻬﻤﻦ!, ﺗﻮ ﺑﻬﻤﻦ ﻧﯿﺴﺘﻰ، ﺑﻬﻤﻦ ﻣﺮﺩﻩ!, ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﻬﻤﻨﻢ ... .,ﺗﻮ ﺍﻻن ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ! ﻭ ﭼﻨﺪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﯾﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺑﺮﺍﺕﺩﺍﺭﻡ. ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ! ﭘﺲ ﺍﻭﻝ ﺧﺒﺮﺍﻯ ﺧﻮﺏ ﺭﻭ ﺑﮕﻮ. ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥﺑﻬﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻫﻢ ﺗﯿﻤﯽ ﻫﺎﻣﻮﻧﻢ ﮐﻪﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥﺍﯾﻨﺠﺎﻥ! ﺣﺘﻰ ﻣﺮﺑﻰ ﺳﺎﺑﻘﻤﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ. ﻭﺑﺎﺯﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪﺑﻬﺎﺭﯾﻪ! ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﯿﻢ ﻭ ﺯﻧﺎﻣﻮﻥ ﻏﺮ ﻧﺰﻧﻦ! ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﺣﯿﻦﺑﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺁﺳﯿﺐ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻪ! ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ : ﻋﺎﻟﯿﻪ ! ﺣﺘﻰ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﯾﺪﻡ! ﺭﺍﺳﺘﻰ ﺍﻭﻥﺧﺒﺮ ﺑﺪﻯ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻰ ﭼﯿﻪ؟ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺑﯿﻤﻮﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺯﻯ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﻮﻯ ﺗﯿﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ!


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 16:29 :: توسط : NoBoDY

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد

درباره وبلاگ
جهت ترویج طنز و شادی و تفریح سالم در جامعه هر نوع کپی برداری ، بلند کردن ، کِش رفتن مطالب و تصاویر وبلاگ آزاد میباشد . زندگیــــــــــــــــــــــــتون پیـــــــــــــــــــــــــروز
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان S.E.V.E.N.SEA و آدرس SEVENSEA.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 135
بازدید هفته : 140
بازدید ماه : 594
بازدید کل : 194661
تعداد مطالب : 240
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


کد موزیک می خوای؟
دریافت کد جملات شریعتی