S.E.V.E.N.SEA
 
 

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره ات طلاست کمی از طلای خود حراج میکنی؟

عشقم

بامن ازدواج میکنی؟

اشک گفت ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟

توچقدرساده ای

خوش خیال کاغذی...

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 16:41 :: توسط : NoBoDY


ارسال شده در تاریخ : 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:29 :: توسط : NoBoDY

به این تست شک نکنید. این آخرین و استانداردترین تست شخصیت شناسى است که این روزها در اروپا بین روانشناسان در جریان است. پاسخهایش هم اصلاً کار دشوارى نیست. کافى است کمى به خودتان رجوع کنید. یک کاغذ و قلم هم کنار دستتان باشد و جوابی را که انتخاب می کنید یادداشت کنید که بتوانید امتیازهایى که گرفته اید جمع بزنید. حاضرید؟ پس شروع کنید:

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:29 :: توسط : NoBoDY


صبحگاه:

فرمانده: پس این سربازها کجان؟
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن
ساعت ۱۰ صبح همه بیدار میشوند…
سلام سارا جان(زندگی محمد)…..
سلام نازنین، صبحت بخیر
عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
سلام نرگس
سلام معصومه جان
ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی…
صبحانه:
وا… آقای فرمانده، عسل ندارید؟
چرا کره بو میده؟



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:29 :: توسط : NoBoDY

مَردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت

با خودش گفت دخترم رو میبرم نزد امین شهر و میرم مسافرت و برمیگردم.
دخترشو برد پیش یکشخصی.. و ماجرا را براش توضیح داد و اون شخص ...هم قبول کرد و رفت.

شب شد و دختر دید اون شخص... بستر دختر رو بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که
بخوابه ، دختر با زحمت تونست از دست اون شخص فرار کنه ، هوا خیلی سرد بود
دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت. توی راه دید که یه جمع دور آتیش
جمع شدن و دارند مشروب میخورن و مست کردند ، با خودش گفت اون شخص ...بود
می خواست باهام اون کارو کنه ؛ اینا که مست هستند جای خود دارن
یکی از مست ها دختره رو دید و به دوستاش گفت که سرتون به کار خودتون باشه

توی این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال میره و میفته
یکی از مست ها میره دختره رو بغل میکنه و میاره پیش آتیش تا گرم بشه
یه کم بعد که دختر بهوش میاد میبینه که سالم و گرمه و اونا دارن کار خودشونو میکنن!
اونجا بود که گفت یه پیک هم واسه من بریز و میخوره و این شعر رو میگه :

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شخص... به یک مست فدا خواهم کرد

ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند

ارسال شده در تاریخ : 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:29 :: توسط : NoBoDY

آدمیزاد جانور عجیبی ست!
وقتی به خاطرات خوبش فکر میکند آبغوره گرفتنش واویلا ست,
و وقتی هم خاطرات بدش را مرور میکند مثل اسب آبی تا ته حلقش را میخندد!
...
اما عجیب ترین این آدمیان ,
جانورانی هستند پوست کلفت بنام دهه شصتی ها!
این موجودات عجیب بدلیل نداشتن خاطرات خوب
کلا با یادآوری خاطرات شان ریسه میروند!
...
خلاصه دهه شصتی ها که نویسنده هم خوشبختانه یکی از همین جانوران است
چیزی برای یادش بخیر ندارند پس نوشته را اینگونه می آغازیم:

یادمان بخیر!
چشم که یاز کردیم کشور محترم عراق (بعثی اش یادم رفت)
با دست و دل بازی تمام تمام بمب و راکت هایش را نثارمان کرد!
چیزی که من از آن دوران به یاد دارم درد لنجاره ایست
که در دست خدابیامرز مادربزرگم بسوی پناهگاه زیر زمینی کشیده میشد!
اما یکی از چیزهایی که شاید ربطی به این نوشته ندارد این بود که
زنان محترم در وضعیت قرمز هم دست از غیبت کردن برنمیداشتند!
بگذریم...

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:29 :: توسط : NoBoDY


ارسال شده در تاریخ : 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:29 :: توسط : NoBoDY

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟


در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم

به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.

زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
گروهی تشکیل دادم بعد از ۱۹ سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.

ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم

گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به ۵۰ کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲
ساله مسلمان سیاه پوست

ارسال شده در تاریخ : 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:29 :: توسط : NoBoDY

 

(((این وبلاگ شعبه دیگری ندارد)))

هرکی نظر نده الهی سوسک بشه

اخرش ما نفهمیدیم تو رو بوسی کردن باید دوتا بوس کنیم یا سه تا
لامصب خیلی شرایط سختیه یهو میخوای سه تا بوس کنی طرفو ، اون دوتا بوس میکنه جا خالی میده وسط جمع ضایع میشی :|

آخــرین خواســته ام قبل از مــرگ اینــه که 5 دقیقه بهم وقـــت بدن
تا هـــارد کامپـــیوتـــرم رو فرمــت کنــم!
اگه دســت کسی بیفته برام خــتم هم نــمیگیرن!

وقتی تو عشق، احساساتت بیش از حد شد مطمئن باش خودت نيستى بلكه خر درونته

 


اين سريال های شبكه "Farsi1" و "زمزمه" بلانسبت شما، روم به ديفال.....!
معلوم نيست كی به كيه!؟
پدره، دوست پسر زن برادرشه!!!
پسره، عموی بابای خودشه!!!
دختره، مادر خودشم هست!!! ...
مادره، دوست دختر دامادشه!!!
مادربزرگه، معشوقه نوه ی خودشه!!!
دختره، 2 تا بچه داره ولی ميگه هنوز تمايلی به ازدواج ندارم!!!
خلاصه همه انگار از زير بوته به عمل اومدن، دور هم خوش و خرّمن و صفا ميكنن! چه زندگی شيرينيه واقعاً...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 8 آذر 1386برچسب:, :: 15:49 :: توسط : NoBoDY

روزي كوروش در حال نيايش با خدا گفت: خدايا به عنوان كسي كه عمري پربار داشته وجز خدمت به بشر هيچ نكرده از تو خواهشي دارم. آيا مي توانم آن را مطرح كنم؟خدا گفت: البته!

- از تو ميخواهم يك روز، فقط يك روز به من فرصتي دهي تا ايران امروز رابررسي كنم.سوگند مي خورم كه پس از آن هرگز تمنايي از تو نداشته باشم.

- چرا چنين چيزي را ميخواهي؟ به جز اين هرچه بخواهي برآورده ميكنم، اما اين را نخواه.

- خواهش مي كنم. آرزو دارم در سرزمين پهناورم گردش كنم و از نتيجه سالها نيكي و عدالت گستري لذت ببرم. اگر چنين كني بسيار سپاسگذار خواهم بود واگر نه، باز هم تو را سپاس فراوان مي گويم.

خداوند يكي از ملائك خود را براي همراهي با كوروش به زمين فرستاد و كوروش را با كالبدي، از پاسارگاد بيرون كشيد. فرشته در كنار كوروش قرار گرفت.كوروش گفت: «عجب!اينجا چقدر مرطوب است!» و فرشته تاسف خورد.

- ميتواني مرا بين مردم ببري؟ ميخواهم بدانم نوادگان عزيزم چقدر به ياد من هستند.

و فرشته چنين كرد. كوروش براي اينكار ذوق و شوق بسياري داشت اما به زودي نااميدي جاي اين شوق را گرفت. به جز عده ي اندكي، كسي به ياد او نبود.كوروش بسيار غمگين شد اما گفت: اشكالي ندارد. خوب آنها سرگرم كارهاي روزمره ي خودشان هستند. فرشته تاسف خورد.

در راه مي شنيد كه مردم چگونه يكديگر را صدا ميزنند: عبدالله! قاسم! …

- هرگز پيش از اين چنين نام هايي نشنيده بودم!

فرشته گفت: اين اسامي عربي هستند و پس از هجوم اعراب به ايران مرسوم شدند.

- اعراب؟!

- بله. تو آنها را نمي شناسي. آن موقع كه تو بر سرزمين متمدن و پهناورايران حكومت مي كردي و حتي چندين قرن پس از آن، آنها از اقوام كاملا وحشي بودند.

كوروش برافروخت: يعني مي گويي وحشي ها به ميهنم هجوم آورده و آن را تصرف كردند؟!پس پادشاهان چه مي كردند؟!

فرشته بسيار تاسف خورد.

سكوت مرگباري بين آنها حاكم شده بود. بعد از مدتي كوروش گفت: تو مي داني كه من جز ايزد يكتا را نمي پرستيدم. مردم من اكنون پيرو آييني الهي هستند؟

- در ظاهر بله!

كوروش خوشحال شد: خداي را سپاس! چه آييني؟

- اسلام

- چگونه آييني است؟

- نيك است

و كوروش بسيار شاد شد. اما بعد از چندين ساعت معني در ظاهر بله را فهميد …

- نقشه فتوحات ايران را به من نشان مي دهي؟ مي خواهم بدانم ميهنم چقدر وسيع شده.
وفرشته چنين كرد.

- همين؟!

كوروش باورش نمي شد. با نا باوري به نقشه مي نگريست.

- پس بقيه اش كجاست؟ چرا اين سرزمين از غرب و شرق و شمال و جنوب كوچك شده است؟!

و فرشته بسيار زياد تاسف خورد.

- خيلي دلم گرفت ، هرگز انتظار چنين وضعي را نداشتم. مي خواهم سفر كوتاهي به آنسوي مرزها داشته باشم و بگويم ايران من چه بوده شايد اين سفر دردم راتسكين دهد.

فرشته چنين كرد، تازه به مقصد رسيده بودند كه با مردي هم كلام شدند. پس ازچند دقيقه مرد از كوروش پرسيد: راستي شما از كجا مي آييد؟ كوروش با لبخندي مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:

ايران!

لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خداي من، او يك تروريست متحجّر است!
عكس العمل آن مرد ابدا آن چيزي نبود كه كوروش انتظار داشت. قلب كوروش شكست و از ملک خواست:
مرا به آرامگاهم برگردان


ارسال شده در تاریخ : 19 آبان 1386برچسب:, :: 22:29 :: توسط : NoBoDY

صفحه قبل 1 ... 19 20 21 22 23 ... 24 صفحه بعد

درباره وبلاگ
جهت ترویج طنز و شادی و تفریح سالم در جامعه هر نوع کپی برداری ، بلند کردن ، کِش رفتن مطالب و تصاویر وبلاگ آزاد میباشد . زندگیــــــــــــــــــــــــتون پیـــــــــــــــــــــــــروز
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان S.E.V.E.N.SEA و آدرس SEVENSEA.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 66
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 85
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 194835
تعداد مطالب : 240
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


کد موزیک می خوای؟
دریافت کد جملات شریعتی